ایرانشهر و یادمان آن



ایرانشهر و یادمان آن

ایرانشهر تاریخی


شاهین نژاد

بخش دوم


ایرانشهر و یادمان آن
ایرانشهر تاریخی
شاهین نژاد
بخش دوم

بر پایه اقلیمشناسی استوره ای ایرانی، پس از هجوم اهریمن، زمین به هفت سرزمین بخش گردید: سرزمینی در میان یعنی "خونیرس" (Xvaniraoa در اوستایی و Xvaniras  در پهلوی) و شش سرزمین دیگر که پیرامون خونیرس را فرا گرفته اند. خونیرس سرزمینی پرفروغ، درخشان و دارای نیکیها است.  در نگاه استوره ای ایرانی، آفرینش نخستین انسان در همین سرزمین خونیرس بوده است. خونیرس با واژه "بامی" همراه است. "بامی" به معنای درخشنده و تابناک می باشد. "پل چینَوَد" (که در اسلام بگونه تغییر شکل یافته پل صراط جلوه گر شد) و شهر زیرزمینی جمشید ("وَر") و "البرز کوه" که سرشتی سپنتایی (قُدسی) و کیهانی دارند در همین سرزمین خونیرس جای دارند و بدین گونه به این سرزمین که در میانه جهان جای گرفته است، گوهری فرا زمینی داده اند. خونیرس که واژه ای اوستایی است دربرگیرنده ایرانشهر می باشد. از اورمزد همواره به عنوان آفریدگار ایران زمین نام برده میشود تا بر سپنتایی بودن این سرزمین پافشاری ویژه ای شود.  "ثعالبی"، تاریخ نگار برجسته سده یازدهم، به پیروی از باور سنتی ایرانیان، می نویسد که فریدون ایرانشهر را که مرکز و میانه زمین و خط اعتدال و مهمترین کشورها بود، از ناحیه خراسان و عراق و  فارس و کرمان و اهواز وگرگان و تبرستان تا حدود شام، به ایرج واگذار نمود.

این "میانه" بودن ایرانشهر یا خونیرس در هفت کشور بیش از تنها میانی بودن جغرافیایی دریافت می شود و به پهنه آیین و مرام نیز گسترش می یابد آنچنان که در "آیین اردشیر"، می خوانیم که « در میان نیاکان ما مردمی بودند که کشور ما را "میانه" و دیگر کشورها را افراط و تفریطی می نامیدند».  در توصیف "مَقدسی" نیز از ایرانشهر، میانه بودن و اعتدال خوی ایرانیان ستایش می شود:« گویند معتدل‌ترین و باصفاترین و بهترین بخش‌های زمین، ایرانشهر است. درازای آن میانِ رود بلخ (آمودریا) تا رودخانه‌ فرات و پهنای آن میانِ دریای آبسکون (مازندران) تا دریای فارس و یمن و سپس به طرف مکران (بلوچستان) و کابل و تخارستان و تا انتهای آذربایجان است و آنجا برگزیده‌ بخشهای زمین و ناف زمین است. به علت اعتدال رنگ مردم آن و استواری پیکرهایشان و سلامت خِرَدهایشان، ایرانشهر، سرزمین فرزانگان و دانشوران است و ایشان بخشنده و بخشاینده و باتمیز و هوشمندند و هر خوی نیکی را که دیگر مردمان جهان از دست داده‌اند، اینان دارا هستند».

در شاهنامه نیز، در جایی که ویژگیهای سه پسر فریدون بازگو می شوند، در باره ایرج که نماد ایران است، می خوانیم:
دگر کِهترین مرد با سنگ و چنگ                           که هم با شتاب است و هم با درنگ
ز خاک و زآتش میانه گزید                                      چنانک از ره هوشیاران گزید
دلیر و جوان و هوشیوار بود                    به گیتی جز او را نباید ستود
کنون ایرج اندر خورد نام تو                    در مِهتری باد فرجام تو

بدینگونه، شناسه ایرانی که با نماد ایرج همراه می شود، از آغاز با میانه روی شناخته می شود. میانه روی میان اندیشمندی و احساس، میان دوراندیشی و دلاوری، میان معنوی بودن و گیتیایی بودن. سده ای پس از فردوسی، نظام الملک، سلطان سلجوقی همروزگاران خویش را به میانه روی که "سنت مَلِکان عجم" بوده است فرا می خواند هنگامی که می نویسد:« ديگر وظيفه شاه، ميانه روی و دوری از حرص وطمع و افراط و تفريط است».

با گذشت زمان، ایران وَیَج برای آریاییان، تنها یک خاستگاه جغرافیایی نبود بلکه سرزمین مینوی (غیر حسی) بشمار می آمد که آرمانشهر و سرزمین آرزوهای آنان شد. « هفت اقلیم‌ را بر ستارگان به ترتیب هفتگانه به ترتیبی که در فلک جای دارد تقسیم کرده‌اند : اقلیم چهارم (ایران) از خورشید است که به فارسی خُورشاد است و از جمله نامهای آن آفتاب است و برج آن اسد است».  این همان نگاهی است که ایرانشهر را دارای سرشتی سپنتایی (قدسی) می داند بدانگونه که جایگاه ایرانشهر را جایگاه میانی ومکان خورشید می داند وشش سرزمین دیگر را سیاره های دیگر منظومه خورشیدی، یعنی تیر، ناهید، زمین، بهرام، کیوان و اورمَزد می انگارد.  همچنان که گفته شد شاید این در میانه جای گرفتن ایرانشهر، گوشه چشمی به نهادینه شدن خوی میانه رَوی در ایرانیان نیز داشته است. در این پیوند، در کتاب چهارم "دینکرد"، در باره یکی از معانی "پیمان" یعنی میانه روی، می خوانیم که « ایرانیان همواره میانه روی را ستوده و افراط و تفریط را نکوهیده اند. فیلسوفان در روم، دانایان در هند، آگاهان در جاهای دیگر، بالاتر از همه چیز، زبدگی و چیرگی در گفتار را ستوده اند. فرزانگان ایران، میانه روی را پسندیده اند».

همچنان که گفته شد، در نوشتارهای ایرانی، ایرانشهر در دایره میانی جهان جای گرفته و شش كشور دیگر به شكل شش دایره پیرامون آن را گرفته اند. خاستگاه این ساختار، می تواند اوستا باشد که در آن جهان دربرگیرنده هفت كشور است. در بخش نهم کتاب بُندَهِشن نیز همین بخش بندی دیده می شود.  در بخش شانزدهم بُندَهِشن، از هفده سرزمین در ایرانشهرنام برده شده است كه پرارجترین و گرامی ترین آنها "ایرانوَیجَ" است. بر پایه این بخش از بُندَهِشن، دو سرزمین از میان هفده سرزمین‌ ایرانشهر دارای مردمان انیرانی هستند که یکی هندوستان و دیگری سرزمین تازیان است.

ایران وَیجَ، میهن تیره های ایرانی، فرایافتی مینوی داشت که جلوه گاهی از آرمانشهر ایرانی با همه آرزوها و ارزشهایش بود. این سرزمین آرمانی از استوره بیرون آمد و در بزنگاهی از تاریخ، دارای مرزهای جغرافیایی و سپس هستی سیاسی گردید. این فرآیند، بسیار پیش از ساسانیان آغاز شده بود ولی با برآمدن ساسانیان، به پختگی و بالندگی رسید و نمود بیرونی یافت و حتی برای جهان انیرانی (غیر ایرانی) نیز مفهومی جاافتاده شد. از اینرو برخی کارشناسان همچون جواد طباطبایی نگرمان ایرانشهر را گفتاری از گوهر فلسفه تاریخ می دانند.

در برخی از نوشتارهای کهن ایرانی، برای ایران، ویژگیهایی که معمولا به جانداران داده می شود، داده شده و بدینگونه ایران دارای جان و روان انگاشته شده است. یکی از این نمونه ها، “اشتات یَشت” اوستا است که از آن، مفهومی والاتر و پیچیده تر از مفهوم صرفا جغرافیایی برای ایران، دریافت می شود:« فر ایرانی، اهریمن پر گزند را شکست دهد، خشم خونین درفش را شکست دهد، دیو غفلت و خواب آلودگی را شکست دهد، یخبندان درهم افسرده را شکست دهد، دیو خشکسالی را شکست دهد، سرزمین های اَنیران (غیر ایرانی) را شکست دهد».  در برگردانی اندک متفاوت با آن، اینگونه از "فر ایرانی" یاد شده است:« اهورا مزدا گفت که فَر ایرانی را آفریدم تا به آسانی خِرَد بدست آورد، بر آز پیروز گردد، دشمن و اهریمن تبهکار را بشکند، دیو خشم و خونریزی را بشکند و سرزمینهای نا ایرانی را بشکند. درود بر فر ایرانی».

در کتاب بُندَهِشن از آثار برجای مانده به زبان پهلوی که دارنده آگاهیهای ارزشمندی از استوره ها و جهان بینی ایرانی است، آمده است که هر سه سال، شماری از انیرانیان (غیر ایرانیان) که بدخواه ایران هستند بر سر البرز کوه گرد می آیند تا به ایرانشهر آسیب و گزند برسانند ولی پرنده ای به نام "چَمروش" به یاری ایران می شتابد و آن انیرانیان را چون دانه هایی که توسط مرغان برداشته می شوند از سر البرز کوه برمی دارد و از میان می برد.  بدینگونه آرامش خیال را به ایرانیان باز می گرداند. در همان دفتر گزارش می شود که « پس از اینکه فر از کی کاووس دور گشت، ایرانشهر بدست "زین گاو" که از تازیان بود و به شاهی ایرانشهر رسیده بود و همچنین افراسیاب تورانی، ویران گشت تا اینکه رستم با نجات ایرانیان و شکست دشمن، به آبادانی ایرانشهر پرداخت».

آنچه برای ایرانشهر رخ می داد پیوسته نگرانی در ایرانیان پدید می آَورد:« آنگاه که افراسیاب بیرون رانده شد وکشور به "زو" واگذار گردید، ایرانشهر مانند پیری رنجور بود. زو آن را در حالی که چون عروسی زیبا و رعنا گشته بود، به کیقباد سپرد. این از بخیلی دنیا بود که به کسی چون زو با همه بزرگواری و دادخواهی و نیکخواهی برای مردم پنج سال پادشاهی داد و افراسیاب رابا همه ستمگری ها و بیدادها و بدکرداریها که بر مردم و شهرها روا می داشت، چهارصد سال شاهی داد».

اندیشه و یادمان ایرانشهر آن اندازه در نزد مردم ریشه دار بود که اسکندر مقدونی پس از اشغال ایران، برای کاهش نگرانی ایرانیان (و در پیامدش، کاهش ناسازگاری آنان با فرمانروایی خودش)، ماندگاری ایرانشهر را با وجود از میان رفتن هخامنشیان، به ایرانیان مژده می دهد:
بدانيد که امروز دارا منم                          گر او شد نهان، آشکارا منم
همان است ايران که بود از نخست          بباشید شادان دل و تندرست

تنها نگهداشت مرز و بوم ایرانشهر شایان اهمیت نبود بلکه از سرشت و گوهر ایرانشهری آن نیز می باید پدافند می شد. از همان آغاز، ایرانیان به تهاجم فرهنگی "انیرانیان" بدبین و بدگمان بودند و در پی راهکاری برای ایستادگی در برابر باورها و آیینهای بیگانه برآمده بودند. در دینکرد، نه تنها یک دولت و یک درفش در ایرانشهر برپاست بلکه داد و آیین ایرانی پشتوانه ماندگاری و شکوفایی آن است:« هرگاه ایرانشهر بن پاره های خود را دارا باشد که اینانند: داد آریایی و آیین مزدایی، مهماندار مینوی نیک است. ایرانشهر، آراسته، ویراسته، پیراسته، پاک، زیبا و خوشبو و لبالب از شادمانی می شود درست به مانند اندامی که از راه همه گونه خورِشِ سامان دهنده میانه روی به تندرستی پایدار رسیده باشد. هرگاه بن پاره های بیگانه فرمان برانند که اینانند: همه خوی های انیرانی و بدآیینی، ایرانشهر آسیب دیده و آشفته کار و بدبخت و ریمن و گندناک و زشت و آکنده از رنج می شود درست به مانند اندامی که از راه همه گونه خورِش، سخت  نابسامان از گزافه خوری یا کمبود، به بیماری دچار آمده است».

نویسندگان کتاب دینکرد سوم، برگرفتن آیین و قانون انیرانی را برای ایران به مانند خوراکی می دانند که به پیکر آدمی فرومی رود و با آن هماهنگی ندارد و تن انسان با آن خوراک دچار کمبود و یا افزایش بی رویه عنصری می شود که زیانبار است. به زبانی دیگر، قانون و آیینی نیک بختی کشور را به همراه خواهد داشت که ریشه و سرچشمه اش در همان سرزمین و از سرشت مردمانش باشد. در پی آن، دینکرد می افزاید که دلیل زوال و فروپاشی دیگر سرزمینها نیز، نا هماهنگی و گُسست میان گوهر مردم با آیینی که بر آنان استوار گشته، بوده است. نمونه هایی چون مسیحیت برای رومیان، یهودیت برای ترکان "خَزَری" و مانویت برای ترکستان آسیای میانه، نشانگر شکست تیره هایی است که داد و آیین بیگانه را بر خویشتن فرمانروا نمودند که به از هم گسیختگی و فروپاشی آنان انجامید.

در روایات پهلوی، در باره "کَنگ دژ" که سیاوش آن را ساخت و کیخسرو، آن را از تورانیان باز پس گرفت، می خوانیم که :« ساکنان کنگ دژ که در شادی و سربلندی و  دینداری و پاکی بسر می برند به ایرانشهر باز نمی گردند مگر هنگامی که پشوتن (پسر گشتاسپ و برادر اسفندیار و فرمانده کنگ دژ)  آنان را برای جنگ با دشمنان ایرانشهر بدانجا کشاَند».  ایرانشهری که با وجود "فر ایرانی" از هستی یک جغرافیای بیروح، بیرون آمده و جان و روان یافته، دلواپسی و نگرانی پیوسته ایرانیان را به دنبال خود داشته است. به "زامیاد یَشت" اوستا نیز می توان نگاه کرد. آنجا که می گوید:«هرگاه انیرانیانی چون آژی دهاک (ضحاک) و افراسیاب بر "فر ایرانی" دست یابند، دیگر نشانی از ایران و ایرانی و زندگی و آبادانی بر جای نخواهد ماند».  در "آبان یَشت" نیز، افراسیاب با آوردن پیشکش، از آناهیتا می خواهد که به آن "فر" که مال ایرانیان است، دست یابد ولی آناهیتا او را در رسیدن به آرزویش کامیاب نمی کند.  همچنین، هنگامیکه پسران "ویسه" تورانی، از آناهیتا درخواست دریافت "فر" می کنند تا سرزمینهای ایرانی را یک به یک شکست دهند و بر زمین زنند، باز هم آناهیتا از دادن فر به آنان خودداری می نماید.

بدینگونه، ایران نه تنها از تیره ها و یا دودمانهای ماندگار در آن که از سرزمینی سپنتایی و شاید هم استوره ای، نام خود را دریافت نمود. بدینسان، هستی و ماندگاری آن وابسته به هیچیک از دولتها و تیره های چیره بر کشور نبود. هیچ یک از دودمانها و تبارهای چیره بر ایران از مادها و هخامنشیان گرفته تا پارتهای اشکانی و ساسانیان (به این فهرست می توان کیانیان نیمه تاریخی را نیز افزود) در پی گذاشتن نام خود بر روی این سرزمین نبوده اند. ایرانی بودن در پناه یک شهریاری ساخته نشده و ماهیت خویش را از دولت فرمانروا دریافت نکرده بود. وارون آن، آگاهی از دریافت و شناخت شناسه ایرانی در میان مردم این سرزمین، بنیادی ترین مایه پیوستگی و همبستگی آنان در زیر چتر نادیده ایرانشهری بوده است. بدین دلیل، نظامهای فرمانروایی، خود را شهریاری انباشتی که با ویژگی "ایرانی اش" از جهان پیرامونش (انیرانی) متمایز می شد، می دانستند. بدینسان، ایرانیان، جهان را دربرگیرنده دو بخش ایرانی و انیرانی می دیدند که همانند نگاه یونانیان به بخش نمودن جهان به یونانیان و بربرها (غیر یونانیان) بود.

در بزرگترین فرهنگ نامه و شناسنامه ایرانی، شاهنامه، ایران آشناترین نامی است که خواننده با آن روبرو می‌شود. واژه "ایران" بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه آمده است. افزون بر آن، شمارگان پدیدار شدن واژه "ایرانیان" نیز در این دفتر، بسیار بالاست. برای ردیابی هویت ایرانی در استوره، می توان به داستان فریدون و پسرانش در شاهنامه نگریست.

فریدون پیش از مرگش، بر آن می شود که سرزمینهای زیر فرمانش را میان سه پسرش بخش کند و پس از آزمودن آنان، بهترین بخش از جهان زیر چیرگی اش را که سرزمین ایران است به "ایرج"، کوچکترین پسرش که نماد "هوش و فرهنگ و رای" است، واگذار می کند. بدینگونه ویژگیهای ایرج، صفات تبار ایرانی و فروزه های شناسه ایرانی می شود. برادران ایرج یعنی "سلم" و "تور" که به او رشک می ورزند، به چشمداشت چنگ انداختن به "ایران"، ایرج را می کشند و کشمکشها و دشمنیهای ژرف و پیوسته میان "روم" و "توران" و ایران را پدید می آورند. بدینسان، فرایافت "ایران" با فرایافت "انیران" همزمان زاده می شوند و از همان نخست، نگرانی دسیسه بیگانگان (انیرانیان) بر علیه ایران، در ژرفای یادمان همگانی ایرانیان جای می گیرد.
نخستین به سلم اندرون بنگرید همه روم و خاور مر او را سزید
دگر تور را داد، توران و چین وِرا کرد، سالارِ توران زمین
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید            مر او را، پدر، شهرِ‌ایران  گزید

پس از کین خواهی ایرج توسط منوچهر از تورانیان، پَشَنگ به افراسیاب سفارش می کند که به توران کم مایه بسنده نکند که در آن جز شهرکی ناچیز نخواهد یافت. به ایرانشهر دست اندازد که آنجا است مایه سرافرازی و آنجا سرور و نخبه و نگین کشورها در مال و درآمد و گنج و مکنت است.  اینجا، روی دیگری از برجستگی ایرانشهر در برابر همآوردانش آشکار می شود: پدیده شهرنشینی در برابر کوچ نشینی. پَشنگ بدرستی دریافته بود که برای ساختن تمدن و برپایی دولت نیاز به یکجانشینی و بخش نمودن پیشه هاست. در کوچ نشینی، نه می توان آسودگی و رفاه ساخت و نه دولتی پایدار و تمدنی ماندگار. همچنان که پیشتر یادآوری شد، در مهر یَشت اوستا، به نام "اَئِریُو شَیَنِم" به معنای نشیمن گاه آریایی برمی خوریم. شَیَنِم از ریشه نشیمن کردن است.  یکجا نشینی و کوچ نکردن از بار معنایی این واژه بسیار روشن است.

در بخش کیانیان شاهنامه نیز، ایران فراتر از مفهومی تباری و دینی آمده است. برای نمونه، کیخسرو، شاه آرمانی ایران، پس از آرام کردن مرزهای کشور و نوسازی ایران و فراهم کردن امنیت اجتماعی، تازه به پایتخت نوین خود (استخر فارس) می رود تا تاجگزاری کند:
به اصطخر  شد تاج بر سر نهاد                              به جای کیومرث و جای قباد
شد آراسته مُلک ایران بدو                                       قوی گشت پشت دلیران بدو

در پیشگفتار شاهنامه ابومنصوری که از کهن ترین نثرهای برجای مانده زبان پارسی است، مرزهای جغرافیایی ایرانشهر اینگونه مشخص شده اند:« وایران شهر از رود آموی است تا رود فرات و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت کشور، ایرانشهر بزرگوارتر است به هر هنری». این بزرگوار دانستن ایرانشهر، در دفتر دیگری هم به چشم می آید:« علم به وقتی در مردمان يونان بود و ايشان در اين فضيلت معروف بودند و ايشان را فهم های تيز و هوش بود و پس از آن بگشت به مسلمانان و از بيش از هر دو قوم، فضيلت در ايرانشهر بود».

مسعودی از هفت ملت بزرگ جهان و جلوتر از همه آنان، از ایرانیان یاد کرده و زیستگاه ایشان را از بلاد "جِبال" (همدان، زنجان و کرمانشاه) و آذربایجان و ارمنستان و اران (جمهوری کنونی باکو) و بیلقان و دربند قفقاز تا خراسان و سیستان و دیگر مناطق جنوب و باختر برشمرده و از همبستگی زبانی همه‌ این سرزمینها سخن می‌گوید.  ابوریحان بیرونی، ایرانشهر را نام جامع همه سرزمین‌های ایرانی از عراق و فارس و جبال و خراسان دانسته است.

هنگامی که در آغاز "کارنامه اردشیر بابکان"، از بخشهای دویست و چهل گانه ایرانشهر سخن رانده می شود و اردشیر از خویشتن به عنوان "شاه شاهان ایران" یاد می کند، نمای بسیار روشنی از بودن فرمانروایی های کوچکی در همبستگی ایرانشهرِ بزرگ به ما می دهد که همسانی آنان در شناسه ایرانی آنهاست. بنابراین کار بزرگ اردشیر نه پدید آوردن اندیشه ایرانشهر که برکشیدن و گستراندن آن از دامنه نژادی، فرهنگی و زبانی به دامنه سیاسی می باشد.

خودِ واژه ایران نه تنها در عنوان اردشیر پاپکان، "شاهنشاه ایران"، نمایان می شود بلکه در عنوانهای کشوری و لشکری دوره ساسانیان نیز چون "ایران دَبیربُد"، "ایران آمارگر"، "ایران اَنباربُد" و "ایران اِسپَهبُد" جلوه گر می شود.  اندیشه آنچه اردشير بابکان "ایرانشهر" می خواند حتی در نیمه دوم دوران اشکانی نیز کم وبیش به در دستور کار شهریاران آن روزگار جای داشت و برخی از شاهان اشکانی گامهایی در راستای رسیدن به این آرزوی بزرگ برداشته بودند.

در "نامه تنسر"، مرزهای ایرانشهر اینگونه شناسانده می شوند:« میان جوی بلختا آخرِ بلادِ آذربایگان و ارمنیه ایران (ارمنستان کنونی) و فرات و خاک عرب تا عمان و مکران (بلوچستان)، و از آنجا تا کابل و تخارستان». ابوریحان بیرونی ایرانشهر را از یک کران تا کران دیگرش چنین برمی‌شناساند:« از زمین چین و تبت و ختا و خُتَن و شهرهایی که به میان آنست و بر کوههای کشمیر و بلور و وُخان و بدخشان بگذرد سوی کابل و غور و هری و بلخ و تخارستان و مرو و کوهستان و نیشابور و توس و کومش (سمنان) و گرگان و طبرستان و ری و قم و همدان و موصل و آذرآبادگان ...».

"حمدالله مستوفی"، ایرانشهر را اینگونه بر روی نقشه، نشان می دهد:« و اما حدود ایران‌ زمین: حد شرقی ولایات سند و کابل و ماوراءالنهر و خوارزم ... و حد غربی ولایات روم و نیکسار و سپس شام، و حد شمال ولایات روس و چرکس و دشت خزر که آن را نیز دشت قبچاق خوانند و آلان  و فرنگ است... و حد جنوبی از بیابان نجد است که به راه مکه است و آن بیابان را از طرف یمین با ولایت شام و از طرف یسار با دریای فارس که متصل دریای هند است پیوسته است و تا ولایت هند می‌رسد».  "ابن بلخی" نیز بر هویت مشترک سرزمینهای میان آمودریا تا رود فرات پافشاری نموده و می نویسد:« در روزگار ملوک فرس، پارس، دارالملک و اصل ممالک ایشان بود و از حد جیحون تا آب فرات را بلاد فرس خواندندی یعنی شهرهای پارسیان».

در برخی از نوشته ها، "عراق" به عنوان دل ایرانشهر، شناسانده شده است. "ابن خردادبه" در این باره، می نویسد:« قسمتی كه ايرانشهر ناميده شده نسبت به ساير قسمت‌های اين سرزمين همانند سينه است در كالبد انسان، و آن قسمتی كه آسورستان خوانده می‌شود، نسبت به ساير اقسام ايرانشهر مانند قلب در سينه می‌باشد. در زمانهای پيشين سرزمين‌ سورستان را كه همان "سَواد" باشد، "دل ايرانشهر" می‌خواندند.»  چون ایران را در دوره کهن، ایرانشهر می‌گفته‌اند و برخی از نویسندگان و تاریخ نگاران به جای "ایرانشهر" در نوشتارهای عربی، واژه "عراق" گذارده‌اند، از اینرو برخی به نادرستی گمان برده‌اند كه "عراق" مُعرَب "ایرانشهر" است در حالیکه معرب "ایران" است.  همچنین بنابر نوشته "مسعودی" و تأیید "ابن درید"، واژه "عراق" مُعَّرب واژه "ایران" است. "ابن درید" در "جمهرة اللغة" از "اصمعی" این گزاره را آورده است:« کانت العراق تسمی ایران فعرّبها فقالوا العراق» یعنی نام عراق از ایران برگرفته شده و اعراب آن را عراق نامیده اند. همچنین در "لغت الفرس" اسدی توسی هم می ‌توان خواند: «ایران نام عراق است و عراق از ایران معرّب است».

در نمونه هایی كه در كتابهای "ابن خردادبه" و "قدامه" و "ابن رسته" و "ابو حنیفه دینوری" و "تبری" و "خوارزمی" دیده می شود، آشکارا "عراق" معرّب "ایران" شناسایی می گردد. "ازهری" هم در "تذهیب اللغة" می نویسد که عراق، عربی شده واژه ایران است. در این زمینه، حتی در مواردی، شاه ایران ساسانی را پادشاه عراق هم گفته اند:« لقب پادشاه عراق كه عامه او را كسری می‌خوانند، شاهنشاه است.»  شاید گویشی در ایران بوده است که واژه "ایران" را "عراق" می گفتند و به همین گونه همان نام برجای مانده است.

از سوی دیگر، دیدگاه دیگری نیز در پیوند با اینکه عراق "قلب ایرانشهر" خوانده شده است، وجود دارد. در "نزهت القلوب"، حمدالله مستوفی نوشته است که شهرهای عراق را شاهان ایرانی بنیاد نهاده اند:« کوفه را هوشنگ پیشدادی، "انبار" را لُهراسپ کیانی، "حُلوان" را قباد ساسانی، "رومیه" را انوشیروان، سامره را شاپور دوم ساسانی، مداین را تهمورث پیشدادی و "حیره" را "نعمان بن منذر" برای بهرام گور ساختند. از اینرو، عراق را دلِ ایرانشهر خوانده اند».