نقدی بر داستان جاوید
کیومرث سامیا کلانتری
خلاصه داستان .
جاوید پسری زرتشتی و
از اهالی یزد است پدرش شش ماه پیش برای تسویه حساب سالانه با همسر و دختر سه ساله اش به تهران رفته و بر نگشته است . جاوید می خواهد به تهران برود
و از حال پدر و مادر و خواهرش جویا شود . پدرش فیروز خان تاجر است و خشگبار به
تهران و به خصوص به منزل ( ملک آرا ) که
شاهزاده قاجار است می فرستد . جاوید نگران حال پدر و مادر و خواهرش است ولی چون
هنوز سدره پوش نشده عمویش اجازه رفتن به
تهران را باو نمی دهد . روزی که پانزده ساله می شود سدره پوشش می کنند . روز بعد
باعموی پیرش و قاطری که دارند به سمت تهران حرکت می کنند . در راه قم تهران عمویش
زندگی را بدرود می گوید و همان شب قاطرش را می دزدند و جاوید پیاده بسمت تهران
حرکت می کند . جاوید با هر بدبختی که هست خود را به تهران می رساند و خانه ملک آرا
را پیدا می کند .
زمانی که وارد خانه
ملک آرا می شود با خبر می گردد که پدرش را بدستور ملک آرا فلک کرده اند و آنقدر
زده اند که مرده و مادر و خواهرش هم در زیر زمین زندانی اند و مادرش هم حواس پرتی
دارد و نمی تواند افکارش را متمرکز کند و خواهرش هم لاغر و رنگ پریده است . او نیز
در کنار آنها زندانی می کنند . یک شب که تصمیم
به فرار می گیرد او را دستگیر می کنند و بدستور ملک آرا قلم پایش را با چوب
گیلاس می شکنند که دیگر هوس فرار به سرش
نزند
وقتی متوجه می شود
راه نجاتی نیست و نمی تواند از این زیر زمین فرار کند تصمیم
می گیرد در خانه ملک آرا خانه شاگرد شود
بامید این که راه فراری بیابد .
ملک آرا موافقت می
کند و برای این که بتواند در خانه اش بماند
دستور می دهد که او را ختنه کنند تا
دیکر نجس نباشد .
چون می خواهند او را
بگیرند و ختنه کنند . جاوید فرار می کند و نوکران
و باغبانهای ملک آرا نمی توانند او را بگیرند . ملک آرا عصبانی می شود و به
کارکنانش با صدای بلند فحش می دهد و فکر می
کند و باخود می گوید ( حالا دیگر موضوع ختنه و حلال کردن و مسلمان کردن نیست. حالا
موضوع سرکوب کردن و از پای در آوردن یک پسر جسور و نابکار خارجی است که به حریم
خانه تجاوز کرده ) رویه 58 ملک آرا بعد
از ختنه کردن جاوید او را برای شاگردی بخانه دوخترش ( ثریا خانم ) می فرستد و جاوید
در آن خانه مشغول کار می شود ولی اجازه بیرون رفتن از خانه را ندارد و یازده سال
با هر بدبختی که هست در این خا نه می ماند و عاقبت راستی پیروز می شود و جاوید از این خانه که برای او چهنمی بیش
نبود می رود .
اسماعیل فصیح برای
نوشتن داستان جاوید به یزد سفر کرده چون از نشانی هایی که می دهد معلوم می شود که
وی زمانی در یزد میان زرتشتیان
یزد زندگی کرده این را در داستان جاوید و ( فرار فروهر ) می توان فهمید اما اسماعیل
فصیح روایتگر
داستانی است که فقط به پوسته آن می پردازد . زمانی که جاوید سدره پوش می شود اسماعیل
فصیح با ز یرکی و بدون هیچ اشاره ای به
بستن کشتی به کمر از آن می گذرد و دیگر این که چرا عموی جاوید اصرار دارد که بعد
از سدره پوش شدن چاوید بدنبال پدرش برود و چون هیچ اشاره ای باین مراسم نمی کند به
همین دلیل خواننده از خود سوال می کند چه دلیلی داشت که جاوید دختر دوازده ساله ای
که مورد خشم زن ملک آرا قرار گرفته و بدستور او وی را بفاحشه خانه برده اند جاوید او را از آنجا نجات می دهد و برای این که
دوباره بآنجا باز گرداننده نشود جاوید با وی ازدواج می کند .اشاره کوتاهی به مراسم
سدره پوشی و چرا نو جوان زرتشتی کشتی به کمر می بندد می کنم شاید راهگشاه باشد
مسیحیان زمانی که
بچه به دنیا می آید اورا غسل تعمید می دهند که یعنی مسیحی شده و مسلمانان در گوش
کودک اذان می خواند که بچه مسلمان شده . بچه ای که قدرت تشخیص ندارد. اما کودکی که
در خانواده زرتشتی بدنیا می آید تا هفت
سالگی دین ندارد چون قدرت تشخیص ندارد که
انتخاب کند . از هفت سالگی تا جهاده سالگی زمان دارد که تحقیق کند که آیا می خواهد
زرتشتی باشد یا خیر و اگر قبول کرد آنوقت سدره پوش میشود و کشتی که با فته شده از
هفتاد و دو رشته پشم گوسفند که بر گرفته
از هفتاد و دو هات گاتهاست که سروده اشو زرتشت است طی مراسمی بکمر او می بندند که بمعنی کمرخدمت به خلق بستن فارغ از
رنگ نژاد و مذهب است در جامعه دراویش ایران نیز اجرا می شود . یعنی زمانی
که مرشد احساس کند که مرید به مقام رسیده شال سفیدی بکمر مرید می بندد و باین مراسم (
زنار بر بندان ) می گویند و تا آنجا که من
اطلاع دارم این مراسم در میان اهل حق که بیشتر در کرمانشاه و آزربایجان شرقی سکونت
دارند اچرا می شود .
جاوید سدره پوش شده
نمونه یک زرتشتی است . در واقع می توان گفت جاوید نمونه جامعه زرتشتی آن زمان است که
بعد از سدره پوش شدن یعنی زرتشتی کامل
شدن وارد جامعه مسلمان زمان قاجار می شود
جامعه ای پر از رنگ و ریا و دروغ و تزویر .
ملک آرا شب های
جمعه روضه خوانی دارد . (جاوید در گوشه
تاریکی نشسته و نظاره گر آخوندی است که چیز هایی می گوید و ملک آرا را می بیند که
با دستهایش سرش را گرفته و گویا گریه می کند . بیرونی خانه را می زنند غلامعلی می رود در را باز می کند موسی وارد می شود و می گوید شش تا مخصوص و دوتا
شاهانی ناب برای خود شازده آوردم رویه 49.
در این خانه هرکه
هست فاسد است از صاحب خانه گرفته تا دختر دوازده ساله کلفت خانه فقط یک نفر مانند
آنها نیست و با تمام آنها فرق می کند و آنهم ثریا خانم دختر ملک آرا است که شوهرش
مرده و با دختر سه ساله اش در خانه خودش در همسایگی پدرش زندگی می کند . این دختر
هم از دست پدر و نوکرانش راحت نیست .پدر می خواهد خانه دخترش را بخرد . دختر هم
چون یادگار شوهرش است و در آن خانه خاطره هایی دارد نمی فروشد .
روزیکه ملک آرا خانه
نیست و به باغ اوین رفته تا با صیغه جدیدش خوش بگذاراند بدستور او خانه دخترش را آتش می زنند و این آتش
سوزی باعث می شود که دکتر نزهت برادر شوهر ثریا خانم برای دلداری و آرام کردن ثریا خا نم بخانه اش بیاید
و باین بهانه باو قرص های آرام بخش بخوراند تا بی هوش شود و بعد دکتر نزهت وانمود
کند که خانه ثریا خانم را ترک کرده و در تاریکی و بدون هیچ گونه صدایی بر می گردد
و جاوید در تاریکی نظاره گر است که ( دکتر نزهت بر گشت و بعد از یک ساعت خانه ثریا
خانم را ترک کرد ) این تجاوز بیشرمانه موجب می شود که ثریا خانم حامله شود . در
واقع مسبب واقعی این بدبختی پدر ثریا خانم و اجتماع فاسد این خانه است ولی چون کسی
را معصوم تر از جاوید پیدا نمی کنند گناه را بگردن او می اندازند و بدستور ملک آرا
او را ( اخته) می کنند .
اسماعیل فصیح می
خواهد بگوید درست است که جامعه زرتشتی راستگو و درست کردار است ولی جامعه است
اخته شهامت ندارد . ترسو است هیچ کاری در
مقابل ظلمی که باو می شود نمی کند . زمانی که ظلم باوج می رسد جاوید با خود می گوید
( تو از خانواده و گوهری پاک آمده ای رنج های این دوران تو از یورش روح نابود
کننده اهریمن است ) رویه 297
اسماعیل فصیح که
جامعه زرتشتی را اخته فرض کرده و ترسو از تاریخ این ملت اطاع درستی ندارد چون در خارج ایران تحصیل کرده و بیشتر از آن که با
تاریخ کشور خودش آشنا باشد با تاریخ ارمریکا آشناست . اگر اسماعیل فصیح از درد های
این جامعه اطاعی داشت اینقدر زود قضاوت نمی کرد .
گویا اسماعیل فسیح
نمیداند زمانی که غازان خان مغول بایران آمد و مسلمان شد و نام محمود بر خود نهاد
دستور داد تا آتشکده های زرتشتیان را ویران کنند و بجای آن مسجد بسازند و اگر پدری
زرتشتی زندگی را بدرود می گفت اموالش به فزرندان زرتشتی اش نمی رسید . اسماعیل فصیح
گویا نخوانده که شاه اسماعیل صفوی زمانی که در تبریز در سال 907 هجری قمری تاجگذاری
کرد دین رسمی ایران را شیعه اعلام کرد و چون اطرافیان گفتند بیشتر مردم ایران سنی
مزهبند و کار تشیع باین سادگی پیش نخواهد رفت کفت ( من از هیچکس باک ندارم خدای
عالم و اعمه معصومین همراه منند اگر رعیت حرفی بگوید شمشیر می کشم و یک تن را زنده
نمی گذارم ) تاریخ ایران زمین . دکتر محمد جواد مشکور .
بدبخت جامعه زرتشتی
اسماعیل فصیح شاید فراموش کرده که ساه عباس بزرگ زمانی که دستور داد در کنار جلفا
که ارمنه در آن زندگی می کردند ( در اصفهان گبر آباد را بنا نهاد و تمام زرتشتیان
اصفهان بانجا کوچ داد و آنها را انقدر در گبر آباد که اسارت گاهی بیش نبود نگه
داشت و گرسنگی داد و بانها ظلم کرد که خیلی ها از دین خارج شدند و تنی چند از راه
آب ( قنات ) فرار کردند و یا مردند و زمانی که گبر آباد خالی از سکنه شد نام آنجا
را گذاشتند ( سعادت آباد ) تاریخ سیاسی ساسانیان دکتر جواد مشکور جلد دوم .
اسماعیل فصیح اگر میدانست
که اشو زرتشت گفته ( خوشبخت کسی است که در پی خوشبختی دیگران باشد ) و یا ..
براستی کسی از بهترین نیکی
بر خوردار خواهد شد که در جهان مادی راه راستی و خوشبختی بما اموزد و در جهان مینویی ما را رستگار سازد .یا راستی بهترین است راستی خوشبختی
است خوشبخت کسی است که در پی بهترین راستی باشد ). یا استادی در خدمت کردن
به همنوع است . آنوقت میتوانست به خواننده بفهما ند که چرا جاوید دختری که در لجن
زا ر اجتماع غرق است و خودش وی را از آنجا
نجات داده بخاطر راحتی او و آرامش خیال وی
که دوباره بان مکان باز گرداننده نخواهد
شد با او ازدواج می کند . در صورتی که می بینیم در این مدت هرچه لیلا می گوید که
حالا زن او است همه اش دروغ است زمانی که زن همسایه باو می گوید ( مواظب زنت باش
تو ک نیستی آرایش می کنه و بیرون میره معلوم نیست بدنبال چه کار میره ) جاوید چون
غیر از راستی نمی شناسد می گوید ( تو زندگی خودت را بکن و بزن من کار نداشته باش )
چاوید هرچه خوبی می
کند بد ی می بیند . معلوم نیست آدمهای ین خانه سرشتشان بد است یا در محیطی که زندگی
می کنند تحت تاثیر محیط قرار گرفته اند . شاید هم باید این گفته دا ستا یوسکی نویسنده
روس را قبول کنیم که .. بشر موجود بی غیرتی است به همه چیز عادت می کند .این ها به
بد بودن عادت کرده اند دکتری که در خارج تحصیل کرده به زن برادرش تجاوز می کند .
باغبان و درشکه چی و نوکر و کلفت و پیشکار و خانم و خود ملک آرا همه وهمه بغیر از یک
نفر ( ثریا خانم ) همه در بدی و بد بودن گوی سبقت را از همدیگر می ربایند و جاوید
بیزار از این همه بدی و نفرتی که در این خانه وجود دارد .
در پایان چون رضا
شاه آمده شاهزاده های قاجار فراری میشوند
و ملک آرا از چاوید می خواهد که او را در اطاق پشت آب انبار مخفی کند و برایش
مشروب و تریاک بیاورد تا بعد از یک هفته که می خواهد از تهران برود خوهرش را باو
تحویل دهد تا با خودش به یزد ببرد . جاوید بسختی آنهم برای نجات خواهرش قبول می
کند و شرط می گذارد که یک هفته بیشتر طول نکشد . دیگر در خانه ملک آرا کسی نیست همه
رفته اند و ملک آرا هم در اطاق پشت آب انبار زندانی است و جاوید که می خواهد برایش
خوراکی ببرد باید از دریچه کوچک وارد آب انبار شود و حسابی خیس تا به در اطاقک
برسد و آنرا باز کند و وارد اطاقک شود و اگر آب انبار را آب بیندازد و پر کند دیگر
ملک آرا نمی تواند از انجا بیرون بیابد و زنده بگور می شود. جاوید یک بار هم باین
فکر می افتد که با پر کردن آب انبار انتقام پدر و مادرش را بگیرد ولی فکر این که
خواهرش را از این خانه نجات خواهد داد
مانع این کار می شود .
روز چهارم که خیلی
زود بخا نه می آید می بیند زنش لیلا در خانه نیست با خود می گوید شایدبرای خرید بیرون
رفته می رود تا آنچه را که خریده برای ملک آرا ببرد . وارد آب انبا می شود و توی
آب آهسته پیش می رود که زیادخیس نشود صدای
لیلا را می شنود که دارد با ملک آرا صحبت می کند می گوید ( این دیوانه فکر می کند
خواهرش زنده است روزیکه با غلا معلی خواهرش را می بردیم باغ اوین توی راه چون بچه زیاد گریه می کرد غلا معلی گفت خفه اش کن الان همه مردم متوجه می
شوند و من هم دست گذاشتم در دهن بچه که گریه نکند وقتی که به باع رسیدیم مرده بود
غلامعلی هم او را در گوشه مرغدا نی دفن کرد .) ملک آرا با خنده گفت حالا با به هم
برسیم و جاوید از بیرون صدای عشق بازی و خنده هایشان را شنید آرام در قفل کرد و بیرون
آمد و راه آب را باز کرد و آب انبار را آب
کرد و خودش روانه یزد شد و بعد از دوماه دوباره به تهران امد و آب انبار را خالی
کرد و سری به اطاق پشت آب انبار زد هر دو مرده بودند و بو گرفته بودند . کیف پر از
پول و طلا که ملک آرا می خواست با خود ببرد بر داشت و در سال 1309 شمسی از ایران
خارج شد
بقول کاچا نویسند
فرانسوی
غریزه را در مدرسه
نمی توان تربیت کرد . این حیوان سبع و درنده قابل اصلاح و تربیت نیست . این زندگی
است . تمام زندگی این است . ما همه درندگانیم . درندگان تربیت شده با ادب مامانی
احتیاج به زنجیر هم نداریم برای این که زنجیر ما نظام اجتماع است . از مقررات از
اخلاق از هزار چیز واهی اطاعت می کنیم از آنها می ترسیم سال های متمادی سر بزیر بی
صدا زندگی می کنیم ولی یک روز ناگهان زنجیر ها را پاره می کنیم مثل درنده ای بروی
طعمه خود می جهیم او را می بلعیم هضمش می کنیم و در باره به وضع بی حالی و آرامش خود بر می گردیم . هرچه
گذشته فراموش می کنیم دوباره همان درنده تربیت با ادب و مامانی میشویم .
یک چیز هنوز کسر داریم
. راستی یک چیز کسر داریم. .
ا