آنان که همۀ استوره ها را، که در واژگان فرهنگی زرتشتی به آن بن دهش
می گویند بد و خرافه می پندارند از چند مهم آگاه نیستند:
۱- از نقش سازندۀ این استور ها و چگونگی کارکرد آنان
۲- از انگیزه های دگرگون شدن استوره هایی که زمانی زندگی ساز و سازنده
بودند به خرافه های دست و پاگیر و ناسازنده و گاهی نیز آزارنده و حتا ویرانگر.
یکی از اشتباه های که برخی عقل گرایان (عقل
و خرد یکی نیستند) دارند این است که می کوشند تا در استوره ها ته مانده
هایی از رویدادها و یا شخصیت های گمشدۀ تاریخی را بیابند چون می پندارند که
انسانهای پیشین در اثر ناتوانی عقلی، هر رویدادی را شکلی از خیال داده اند و
واقعیت را کژ و نادرست نشان می دهند.
اصولآ عقل، درک جهان و زندگی و حقیقت را از راه نگار (تصویر) و خیال
(که می توانیم از آن به نام نیروی پندار نام ببریم) بی ارزش می شمارند و تنها
به درک جهان و زندگی از راه مفاهیم و فلسفه ارزش می دهند.
کاهش استورها به یک مشت رویدادهای تاریخی و یا خرافات ناب، هم ریشه
دار بودن استوره ها را نفی می کند و هم آزمون های (تجربه های) بنیادین و ارزشمند
انسانی را در درازای هزاره ها، از راه نیروی پندار، که فرآوردۀ هزاره ها هستند
کوچک می شمارند.
یادمان باشد که غرب نیز دورۀ نوزایی خویش را با تکیه بر استوره های
کهن اما با درک درست آنها و پیوندشان با زندگی و حقیقت، ساخت و در راه پیشرفت
افتاد.
این یک حقیقت است که برای انسان با همۀ کارکرد ذهنی- روانی- فرهنگی و
اجتماعی اش، رسیدن به یک اندازۀ درست از بودن و پیشرفت کردن نیاز به دست یافتن به
تراز و بالانسی دارد میان پندار و اندیشه، میان تصویر و مفهوم، میان استوره و
فلسفه، زیرا که این دو بریده و جدای از هم نیستند. در هر تصویری دانه های مفاهیم
پاشیده شده و در هر مفهومی هم تصاویر وجود دارند.
اندیشۀ فلسفی پیش از اینکه بوسیلۀ فلاسفه به مفهوم "سامانی
ویژه در اندیشیدن" تعریف بشود، در زهدان استوره ها پرورده و بزرگ شده
است.
مایه های فرهنگی، فلسفی، هنری، دینی و حقوقی یک ملت در استوره هایش
پدید آمده اند.
همۀ اینها را گفتیم اما باید هشیار باشیم که این تراز و بالانس تا
زمانی برپا هست که پیوند میان این دو یعنی تصویر و مفهوم یا پندار و اندیشه بریده
نشده باشد و آنها در واقعیت کارکرد درست داشته باشند وگرنه تبدیل می شود به خرافه،
یعنی باور و رفتاری که چرایی اش و ریشه اش ناپیدا است و برای آن انگیزه هایی
رونمایی و ناهماهنگ ساخته شده است که نه تنها کاربرد درست آن را از بین برده بلکه
می تواند به خرافه ای ناسازنده و گاه نیز ویرانگر بدل شود.
کارکرد این باورهای گروهی/اجتماعی درست مانند کارکرد باورهای فردی
هستند، بدین گونه که تمامی رفتارها و کردارهای ما از روی باورهایمان برمی خیزند،
حال چه باورهای به گفته ای دینی و چه همگانی، که ریشه در گذشته مان و اندیشه هایی
دارد که در فرآیند رشد ما، از کودکی در ذهنمان لانه کرده اند.
حال اگر در رفتارهای خود طرحی را می یابیم که تکرار می شود اما براستی
نمی دانیم که چرا چنین است و ریشه اش در کجا و از کجاست، این نشانۀ وجود باورهایی
در بن این رفتار است که گم شده است و نادیدنی است و چنین رفتارهایی آزاردهنده می
شوند هم برای خود فرد و هم برای دیگران.
راهِ درست کردن چنین رفتارهایی آن است که به شیوه ای، به باوری که در
بن و ریشۀ آن رفتار است دست یافت و آن را دریافت و سپس خود تصمیم گرفت
که آن را نگاه داشت یا نه؟ و اینکه آیا اکنون نیز آن رفتار سازنده و هماهنگ با
امروز من است یا نه؟
(اینگونه رفتارها معمولا یا برای پدافند است یا برای فرار، یا برای
بدست آوردن است یا برای از دست ندادن)
همین چگونگی در مورد باورهای گروهی و اجتماعی نیز هست. اگر رفتار
گروهی که امروز انجام می دهیم و آنها را آیین می نامیم پیوند مفهومی اش با نگار و
تصویری که از آن داریم پیداست و خودخواسته و برگزیده است پس می تواند سودمند و پیش
برنده باشد وگرنه خرافه است و آزار دهنده.
این است مانا و مینش آزادی گزینش.
در آیین و فرهنگ باستانی ما، رسم و رسوم زیادی می توانند باشند که از
آنجا که سر در هزاره ها دارند و از سویی نیز در پی بریدگی های بیشمار فرهنگی ریشه
و بن آنها ناپیدایند، تنها تکرار رونمایی آنها هیچ سازنده نیستند که هیچ می توانند
راه بند نیز باشند.
اینها را باید یافت و دریافت.
همچنین هستند بسیاری استوره ها که مفهوم راستین آنها دریافته و روشن
نیستند و آنان را نیز باید یافت و دریافت.
و سرانجام آنکه قانون بنیادین و مرکزی یادمان نرود:
هماهنگی – اندازه – تراز – بالانس برای
بهره بری درست و بهینه و راستین به آرمان پیشرفت و نوسازی همیشگ و این یعنی خرد.