حنا عثمانی

  

حنا عثمانی

 

 زتبریزو خجندو بامیانم

ز نسل رستم و سامانیانم

فلات آریایی،شرق و غربش

خراسان را به فرغانه رسانم

از آن سوی آمودریا، سیردریا

چنان دریای پارس دارد نشانم

کیانی،پیشدادی، آل اشکان

ز نسل رستم و ساسانیانم

زبلخ و پنجشیرو هم هریوه،

ز غورات و کنر تا جوزجانم

اگر از نسل و اصل من بپرسی

حنا عثمانی ام، از آریانم.

تاجیکم ! تاج سر اهل خراسانم هنوز

دختر پرافتخار آل سامانم هنوز

ازتبار رابعه ، فرزند پاک مولوی

خواهر تهمینه و اسفندیارانم هنوز

میرسد اصل ونژادمن به زردشت بزرگ

وارث ایرانویچم ، اهل ایرانم هنوز

من طلیعه دار فریدون وپورآریا

رستم وتهمورث وهوشنگ دورانم هنوز

یک اوستا قصه دارم ازنیاکان خودم

ازخجند واصفهان وکابلستانم هنوز

مادرم خواندبگوشم بوی جوی مولیان

رودکی وارازسمرقندم ، نه افغانم هنوز

تامراپرورده اند با بیت های مثنوی

شرح درد دوری بلخ ونیستانم هنوز

دخترکولابی ام ، از آریانای کبیر

زیب گلرخسارم ومخفی بدخشانم هنوز

کشورم سرتاسرجغرافیای پارسیست

من (حنایم )زاده ی فرغان وکاشانم هنوز

من از بلخ و بدخشانم

زشهری سبزی پروانم

از آمو آب می نوشم

ز نیمروز و سمنگانم

منم از نسل کی گشتاسب

فریدون است نیاکانم

اگر خواهی بدانی از

شکوه و فر و دستانم

برو بنگر به شهنامه

بخوان تاریخ ایرانم

من از نسل کیومرثم

نه پشتونم، نه افغانم

نه استم انتحاری و

نه ضدی هر چه انسانم

نه ننگ کشور خویشم

نه از کوه سلیمانم

منم از نسل سامانی

اصیلم از خراسانم

منم تاجیک من آزاده

ز اجدادم چو سلطانم

ما سه گانه چون سه شاخ هم ریشه ایم

هم زبان و هم بن و هم پیشه ایم

بلخی ایم و سغدی و شیرازی ایم

همره آیینی و فرهنگ سازی ایم

هان زبان در کوه پامیر آن بود

در دماوند مردمان را جان بود

بلخ را که ناصرش حجت نمود

بر بخارا رودکی عزت فزود

حافظ و سعدی را یاد آورید

با حکیم توس دل شاد آورید

ما یکی بودیم و یکتا می شویم

همچنان عهد کهن ما می شویم

این قلمرو خطه مایان بود

خطه شاهان با ایمان بود

راز جم را کی توان از یاد برد

از ستم ها بر زمان فریاد برد

شاه ما اشکانی و سامانی است

راه ما برگشت بر ساسانی است

از خاک خراسانم این نام به سرم نیست

از ختلان و بغلانم ،ختلان به برم نیست

هویتم چو گرفتن اسمی دیگر بدادند

از جبر من افغانم نامی هویتم نیست

یکروز به پارسی شعروغزل می سرودم

اکنون دری زبانم ،پارسی سخنم نیست

نامش چو هیرمند بود هلمند به ما ساختن

من عاشق سیستانم،سیستان وطنم نیست

مرز ها خط کشیدن ،تا ما جدا بمانیم

ایران جدا از ماست ،نیمی بدنم نیست

سعدی و فردوسی هم کمال خجندی

ازمیهن ما هستند ولی هموطنم نیست

در آنطرف آمو هم کیش ما بسیار است

حالا که بیگانه اند ،یار و یاورم نیست

از شهر سمرقندم هم مرو و سمنگان

هوشم به بخارا است آنجا که تنم نیست

از طایفهء یعقوبم ،یعقوب لیث صفاری

اولاد رستمم من ،لیکن پدرم نیست

تکه و پاره گردید ،خراسان بزرگ ما

در فکر وصال هستم ،کسی همسخنم نیست

من دخت فریدونم، افغان نخواهم شد

خود اصل و نسب دارم، پتّان نخواهم شد

من زاده ی ایرانم، تازنده بود جانم

همباور این قوم ،،اوغان،، نخواهم شد

یکتاپرست بودند، آزاده نیاکانم

نه داعشی و طالب، افغان نخواهم شد

هم طالب و هم داعش،ناپخته و ،،پختون،،اند

با ،،کوه سلیمانی،، همسان نخواهم شد

فرزند خراسانم، از آل سامانی

دنبال رو نادانی و دیوان نخواهم شد

از، زاد کیومرسم ، تاریخ گواهست این

ضحاک بود ،، افغان ،، چونان نخواهم شد

نی ام کوهْ سلیمانی، افغان نی ام

همین به که تاجیک ، خراسانی ام

خراسانی ام من، پای بندم به ،،اصل،،

هم اشکانی و آل سامانی ام

مرا بهره از کوروش و شاه جم

همی پیرو رستم وزال ودستانی ام

بگردم گر از اصل خود ، ننگ باد

من از مرو، هراتی،بدخشانی ام

همه زادگاهم مهد شاهان پاک

بخارایی و بلخی، پروانی ام

نبردیده ام با پلیدو پلشت

چنان یک سپردارساسانی ام

تو ای اهرمن ،نخوانم به خویش

هماره گریزان زبد نامی ام

تو خوابی و من زنگ بیدارباش

به دوده تاجیک و از بنْ ایرانی ام

به اندیشه وگفته وکار نیک

همی نیکخواه،گریزان ز نادانی ام.

ترا نیز هم میهنم خوانم به مهر

شویم یکصدا که ،،خراسانی ام،،

در کعبه ی زرتشت دعا خواهم کرد

پیوسته هوای گات ها خواهم کرد

ایستاده به پیش آتش برزین مهر

هر روز نماز خود ادا خواهم کرد

از ته دل اشم وهو خواهم خواند

گه یاد یشت ها خواهم کرد

با روشنی آتش و با قامت سرو

شوری دگر از مهر به پا خواهم کرد .

نوش آذربلخ خانه ی زردشت است

یشت ویسنا ترانه ی زردشت است

آتش که بودنمادی ازنورخدا

هم معجزه , هم نشانه ی زردشت است