رستم و اسفنديار

 

 رستم و اسفنديار


اسفندیار یا اسپندیار پسر گشتاسپ از کتایون و نواده لهراسب بود. برادرانش پشوتن و فرشیدورد، عمویش زریر و پسرانش نوش‌آذر و مهرنوش و بهمن نام داشته‌اند. اسفندیار رویین‌تن بود، در شاهنامه به چگونگی رویین‌تن شدن اسفندیار اشاره‌ای نشده...

يكي از ويژگي هاي بارز اسفنديار، رويين تني اوست كه در ميان اساطير ساير ملل نيز نمونه هايي دارد. ..

در زراتشت نامه كه روايت خود را از مأخذ كهن تري گرفته است، چنين آمده است كه زرتشت پيامبر، چهار ماده ي متبرك به چهار تن داد تا هر يك را از موهبت خاصي برخوردار دارد، شراب به گشتاسب كه چشمانش را به جهان ديگر و مينويي گشود، بوي و گل به جاماسپ كه او را از دانايي و روشن بيني بهره مند مي داشت، انار به اسفنديار كه او را رويين تن مي كرد، جامي شير به پشوتن كه او را زندگي جاويد مي بخشيد.

اين مواد، مبين طبقات چهارگانه ي اجتماعي در ايران باستان اند. شراب نماينده ي پيشه ي سلطنت، بوي نماينده ي پيشه ي روحاني، انار نماينده ي جنگاوري و شير نماينده ي كشاورزي و دامداري...

گشتاسب به اسفنديار ميگويد كه اگر رستم را دست بسته به پيش من اورى تاج تخت كيانى را به تو خواهم داد ..

اگر تخت خواهی ز من با کلاه

ره سیستان گیر و برکش سپاه

چو آن‌جا رسی دست رستم ببند

بیارش به بازو فگنده کمند

زواره فرامرز و دستان سام

نباید که سازند پیش تو دام

پیاده دوانش بدین بارگاه

بیاور کشان تا ببیند سپاه

ازان پس نپیچد سر از ما کسی

اگر کام اگر گنج یابد بسی

زمانی که جاماسب طالع اسفندیار را می نگرد و به پیشگویی سرانجـــام او می پردازد ، غم و اندوه وجود گشتاسب را فرا می گیرد و روی به جاماسب می گوید :

« در صـورتی کــه این تاج و تخت و شکوه و شوکت شاهــی را بـه او واگذارم آیــا بــاز هـم ایـن طــالـع نـگون و سـرنوشـت غـم انگیــز به سراغ فرزندم خواهد آمد؟ » جاماسب ستاره شمر در پاسخ او به این نکته اشاره مــی کند که در مقـابـــل این تیزچنگ اژدها(روزگار) حتی با استفاده از علم و دانش بسیار نیز نمی توان ایستادگی کرد و همـه ی آن چه که باید اتفاق بیفتد ، حتماً روی خواهد داد:

به جاماسب گفت آن گهی شهریار به من بر بگردد بد روزگار؟

که گر من سر تاج شاهنشهـی سپارم بدو تاج و تخت مهی،

نبیند بر و بــوم زاولـستـــــــــان نداند کس او را به کاولستان ،

شود ایمــــن از گردش روزگار؟ بود اختـــر نیکش آموزگار؟

چنین داد پاسخ ستاره شمــــــر که بر چرخ گردان نیابد گذر

ازین برشده تیز چنگ اژدهـــا به مردی و دانش که آمد رها؟

بباشد همه بودنی بی گمـــــــان نجسته است ازو مرد دانا زمان

آن گاه نیز که گشتاسب به اســفندیار پیشنـهاد مــی کند که سپاهی گران را با خود به زابل ببر تا از هر آسیبی در امان بمانی ، پسر در جواب پدر چنین می گوید :

چنین داد پاسخ یل اسفندیار که لشگر نیاید مرا خود به کار

گر ایدون که آید زمانم فراز به لشگر ندارد جهاندار بــــاز

هم چنین پس از برخورد تهمتن با این شاهزاده ی جوان و بیان شدن سخنانی خردمندانه و در عین حال ملتمسانه از سوی رستم و نصیحت نمودن این پهلوان نوخاسته و جویای نام ، وقتی که رستم دوباره اصرار به دور از منطق اسفندیار را مشاهده می کند ، به فکر فرو می رود و به او گوشزد می نماید که این هـــمه پافشاری ها و خودکامگی های تو نتیجه ی تقدیری است که برایت رقــم خـورده اســـت و روزگار تو را بدون آن که خود بخواهی با این سپاه به سوی من کشانده است تا به دست من تباه گردی:

در جایگاهی هم که سیمرغ به یاری رستم می شتابد و تنها راه شکست دادن اسفندیار را به او می آموزد، بر این نکته تاکید می نمایــد کــه تو فقط بایـد تیــر گز را در کمـان بگذاری و کار را به روزگار بسپاری چرا که زمانه خود تیر را به سوی چشم او هدایت خواهد نمود :

چو بی چاره برگشتم از دست اوی بدیدم کمان و بر و شست اوی

سوی چـــــاره گشتم ز بی چارگی بدادم بدو ســر به یکــــبارگی

زمــان ورا در کــمـان ســـــاختم چـــو روزش سرآمد بینداختم

گر او را همــی روز بــــــاز آمدی مــــرا کـار گز کی فراز آمدی

ازیـن خــاک تیــره ببــــاید شدن بـه پرهـیـز یـک دم بباید زدن

همــان است کــــز گز بهانه منم وزیـن تیـــرگی در فسـانه منم

و سرانجام زمانــی هم که زال به سرزنش رستم لب می گشاید و او را به سبب دست زدن به چنین کاری که نابودی دودمـــــان او را در پی خواهد داشت ، مورد مؤاخذه و بازخواست قرار می دهد ، اسفندیار که لحظات واپسین عمر خود را سپری می کند خطاب به رستم چنین می گوید : « که این بلا را تو بر سر من نیاوردی بلکه روزگار چنین مقدر نموده بود که من به دست تو و به دور از وطن خویش جان دهم:

چنین گفت کز جور چرخ بلند چو خواهد رسیدن کسی را گزند

به پرهیز چون باز دارد کسـی و گر سوی دانــش گراید بــسی