این نوشته سه بخش دارد. بخش نخست به کوشش بوذرجمهر پرخیده نوشته شده است. بخش دوم، به کوشش داریوش مهرشاهی نگاشته شده و بخش سوم که پس از بخش نخست آمده، برگرفته از سالنامهی دبیرستان فیروزبهرام از سالهای۱۳۴۴-۴۵ است.
پاییز ۱۳۵۰، دبیرستان فیروزبهرام، مسابقهی بوکس محمدعلی کلی و جو فریزر. از مسابقات بوکس جهانی بین دو بوکسور برجسته و نامدار جهان را از تلویزیون کوچک و سیاهسفید «مهربان» تماشا میکردیم. کموبیش همهی بچههای دبستان در آن صبح زود و سرد پاییزی جلوی اتاق سرایداری دبستان جمع شده بودند. مهربان هم چشم در چشم بچهها از این که بچهها از دیدن مسابقهی بوکس از تلویزیونش لذت میبرند، لبخند بر لب داشت و کیف میکرد. چهرهاش جلوی چشمم است. صورت لاغر و کشیده و بیشتر وقتها عصبیاش، آن روز جور دیگری شده بود. تلویزیون را روی یک چهارپایه، روی پلهی بالایی اتاقش گذاشته بود. ما علاوه بر تلویزیون داخل اتاق مهربان را هم میدیدیم. کمتر پیش آمده بود که بتوانیم درون اتاقش را ببینیم. تابستان و زمستان درِ اتاقش بسته بود. زندگی سادهای داشت، با کمی اسباباثاثیه و خردوریز. اتاق مهربان، که آن را میشد «اتاق مهربانی» هم نامید؛ نزدیک درِ شمالی مدرسه قرار داشت. اکنون اتاقِ مهربان دیگر در فیروزبهرام نیست و شده یکی از اتاقهای آتشکده تهران. پیش از مهربان، عمهام دولت بمان پرخیده در این اتاق سرایدار بود که خود داستانی جداگانه دارد.
بچهها طرفدار کِلِی بودند. هر هوک چپ یا راست که کلی به فریزر میزد، فریاد هورای بچهها بلند میشد. آنطور که یادم است؛ قسمتی از زنگ اول را هم مسابقه دیدیم. در این روز حتا صدای همیشگی «آیون کلاس، آیون کلاس» پیشدادی، ناظم مدرسه هم نمیآمد و یا ما نمیشنیدیم. (آیون همان آقایون است.) گویا پیشدادی و معلمها هم از رادیو مسابقه را گوش میکردند. این مسابقه را فریزر برد. کلاسهای مدرسه بعد از دیدن این مسابقه، دیگر کلاس نشد. تعدادی از بچهها به خاطر دیدن مسابقه در خانهشان مانده بودند و غیبت کرده بودند؛ آنهایی هم که در کلاس بودند با خودشان و یا با معلمها در مورد این مسابقه بحث داشتند. این نبرد در سال ۱۹۷۱، «نبرد قرن» نامیده شد. جو فریزر در رقابتی به یادماندنی محمدعلی کلی افسانهای را شکست داده بود، هر چند پس از آن، در دو نبرد دیگر محمدعلی توانست انتقام شکستی را که ما از تلویزیون مهربان دیده بودیم از جو فریزر بگیرد.
مهربان را همه دوست داشتند؛ بهغیراز بچههایی که از مدرسه فراری بودند و یا آنهایی که میخواستند چند دقیقهای بروند بیرون مدرسه و پُکی به سیگار بزنند. به هیچ عنوان اجازهی خروج از مدرسه را نمیداد، مگر با نامه یا سفارش پیشدادی. آقا مهربان از حدود ساعت 6 صبح دمِ در مدرسه بود تا زمانی که آخرین دانشآموز از مدرسه میرفت. بعد هم با خدمتگزاران دیگر به کار تمیزکاری کلاسها میپرداخت. خانوادهی مهربان را هم یادم هست. خانمِ مهربان مثل یک مادر به بچهها رسیدگی میکرد. اگر لباس کسی پاره میشد، نخ و سوزن آماده بود. اگر آب جوش میخواستند و یا به دارویی نیاز بود، هیچ دریغی نداشت. بچهها را مثل بچههای خودشان میدانستند. مهربان یک چراغ نفتی داشت و ظهرهای روزهایی که دونوبته بودیم، غذای بچهها را داغ میکرد و تحویلشان میداد. بیخود نیست که نویسندگان سالنامهی فیروزبهرام در سال ۴۴ ـ ۴۵ دربارهی مهربان چنین مینویسند: «دربان مدرسهی ما. تا آن جایی که من میدانم محال است او در زندگی درمانده شود و بیچارگی به او روآورد. او از فنون نجاری، آهنگری، لولهکشی، تعمیر کاربوراتور بخاری، سیمکشی و کارهای ساختمانی به خوبی مطلع است. در ضمن شکستهبند ماهری است. آیا ممکن است کسی که کارش مورد احتیاج همه است بیکار بماند؟ خود او عقیده دارد که بچهها باید حالا تا میتوانند درس بخوانند و هنر بیاموزند و کمتر در پی تفریح باشند به دلیل این که اگر وقت از دستشان برود دیگر فرصتی برای آموختن ندارند و خدای ناکرده در زندگی شکست میخورند. راستی فراموش کردم نام او مهربان است؛ اخلاقا هم مهربان است. او با زن و سه فرزند خود در دبیرستان زندگی میکند. گاهی شاگردان تنبلی که میخواهند به خیال خودشان از دبیرستان جیم شوند با مهربانی و صمیمیت با مهربان صحبت میکنند ولی وقتی میخواهند در بروند یک دست محکم در را میبندد و میگوید «کجا میروی؟» من فکر میکنم که هیچگاه مهربان را فراموش نخواهم کرد. چون غیر از این که واقعا دلسوز و مهربان است، هر روز چهار بار صورت او را میبینم و هر چهار مرتبه با قیافهی مصمم او روبرو میشوم. مهربان با امسال ۱۴ سال است وظیفهی خود را در کمال صمیمیت و صداقت انجام میدهد». (برگرفته از: سالنامهی دبیرستان فیروزبهرام، سال تحصیلی: ۴۵ ـ ۱۳۴۴، صفحههای ۱۷۵ و ۱۷۶)
دوست ارجمندم جناب دکتر داریوش مهرشاهی، پس از خواندن خاطرات فیروزبهرامی من در دوران تحصیل، دبیری و مدیریت، پیشنهاد کرد که خاطرهای هم از «مهربان فرودی»، سرایدار فیروزبهرام بنویسم. پس از جستجوی بسیار دوباره به داریوش برگشتم و دریافتم آقا مهربان پدرِ خانمِ اوست. گفتم آب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم. به ایشان گفتم هم من مینویسم هم شما بنویس.
نوشتهی دکتر مهرشاهی دربارهی مهربان فرودی: یادی از روانشاد مهربان بمان حکیم (فرودی قاسمآبادی)
آخرین بار که به دیدار آرامستان زرتشتیان یزد رفتم، بیش از یک سال پیش (شهریور ١٣٩٨) بود و سنگ آرامشگاه روانشاد مهربان فرودی (بمان حکیم) را که دیدم چنین شعری بر آن نوشته بود:
«بودیم و کسی پاس نمیداشت که هستیم باشد که نباشیم و بدانند که بودیم»
گویا گوینده این شعر بانو سیمین بهبهانی است. این شعر قصهی زندگی بسیاری از خدمتگزاران و تلاشگران واقعی جامعهی زرتشتی است که شوربختانه به شوند اینکه پست و مقام و جایگاه بالایی در طبقات اجتماعی نداشتهاند از یاد رفتهاند.
از اوایل سال ١٣۵٨خورشیدی او را میشناختم و با زندگی او آشنا شده بودم. در این سال به دلیل رفتوآمد به انجمن زرتشتیان پس از انقلاب و گاه دیدار آتشکده، فرصتی شد که بیشتر با دبیرستان فیروزبهرام و کارکنان آن آشنا شوم. هنگامی که نسبت خویشاوندی با روانشاد مهربان یافتم نیز رفتوآمد من به فیروزبهرام بیشتر شد. روانشاد مهربان فرودی سرایدار قدیمی مدرسهی فیروزبهرام بود که بیش از سی سال در آنجا کار کرد. آن زمان (سال ١٣۵٨) مدیر دبیرستان آقای افشار و معاون آقای خزائلی بود که بعدها به شوند تدریس دروس دینی با ایشان دوست شده بودم. در سال ١٣۵٩ موبدیار رستم ثالث، که پیگیر سفر خارج بودند، (که هر جا هستند تندرست باشند)، با من صحبت کردند و از من خواستند که به جای ایشان درس دینی را به مدت یک سال تدریس کنم. این یک سال که بیشتر در مدرسه رفتوآمد داشتم باعث شد از طریق دانشآموزان و نیز به شکل بسیار نزدیک با اخلاق و ویژگیهای روانشاد مهربان فرودی آشنا شوم.
مهربان در سال ۱۳۰۶ در خانواده کشاورز زرتشتی در قاسمآباد حومه یزد به دنیا آمد. در جوانی و پس از یادگیری رانندگی کامیون سنگین، چند سالی در جادههای تهران به شمال به حمل بار پرداخت. او تعریف میکرد که پس از یک حادثه در جاده، کار رانندگی را کنار نهاده و به دنبال پیشهای کمخطرتر میرود. بعد از مراجعه به انجمن زرتشتیان تهران در اواخر دههی بیست خورشیدی به سرایداری دبیرستان فیروزبهرام مشغول میشود.
او شاهد آمدن و رفتن مدیران و معاونین بسیار فرهیخته و دانشمندی مانند آقای حکیماللهی و آقای جمشید پیشدادی بود. همینطور دانشآموزانی دیده بود مانند برخی از معروفترین ورزشکاران والیبال و بسکتبال و شنای دههی سی و چهل تیم ملی ایران که نامشان را میدانست و من الان به یاد ندارم. از مهمترین ویژگیهای او درستکاری، دلسوزی و نظم و انضباط بود.
مهربان، به ویژه در ایام جوانی و حتی میانسالی، اُبهتی ویژه داشت و دانشآموزان از او حساب میبردند. هنگامی که با معاون مدرسه فیروزبهرام، آقای خزائلی صحبت میکردم، ایشان به شوخی میگفتند: «آنقدر که بچهها از آقا مهربون حساب میبرند از من و مدیر مدرسه حساب نمی برند!» اتفاقاً بیشتر بچهها دوستی و رفاقت ویژهای با آقا مهربان داشتند و به گفتهی خودشان میتوانستند برای خروج کوتاه مدت در زنگ تفریح، از او اجازه دریافت کنند!! در این اجازهدادنها خود مهربان هم میگفت که من بین بچههای مسلمان و ارمنی و زرتشتی تفاوت قایل نمیشوم و اگر کسی دلیل قانعکنندهای داشته باشد، برای چند دقیقه به او اجازه میدهم که برود و برگردد.
او رویدادها و قصههای زیادی از دوران دراز خدمت خود در دبیرستان فیروزبهرام به یاد داشت و تعریف میکرد. در این جا دو مورد را که به یاد دارم میآورم. مورد نخست: مدتی بود که دیده میشد برخی از شیشههای کلاسها ترک میخورند و هر روز تعداد ترکخوردگیها بیشتر میشود. هر چه مواظب بود که چه کسی باعث این کار میشود نمی توانست بیابد و مرتب از دانشآموزان میپرسید که اگر باعث و بانی این کار را میشناسند به او بگویند. آخر یکی از دانشآموزان که بیشتر با آقا مهربان دوستی داشت نزد او میآید و به شرط آنکه خودش و شخص شیشهشکن در امان بمانند قبول میکند که اسم آن دانشآموز مجرم را بدهد. مهربان میپذیرد و متوجه میشود که شیشه پنجرهها با نگاه کردن یک دانشآموز ارمنی ترک بر میدارد! مهربان آن دانشآموز ارمنی را که فرد درسخوان و باهوشی بوده است میخواهد و پس از صحبتهای طولانی، از او میخواهد که در حضور او به شیشه یک پنجره کلاسی در انتهای سالن و از بیرون (در حیاط) نگاه کند و تلاش کند که شیشه را بترکاند! دانشآموز نام برده به شیشه چشم میدوزد و به گفتهی مهربان تنها پس از حدود یک دقیقه یا کمتر شیشه با صدای ویژهای ترک میخورد! آقا مهربان از آن دانشآموز قول میگیرد که دیگر این کار را تکرار نکند و او هم به مدیر مدرسه هیچ نمیگوید.
مورد دوم: مربوط میشود به هنر شکستهبندی ارزشمند آقا مهربان که در این رشته استاد بود. دوست من که زمانی دانشآموز فیروزبهرام بود تعریف میکرد زمانی که شاگرد مدرسه بوده است، استخوان جلو قلم پایش بر اثر ضربهای از چند قسمت میشکند و پزشک بیمارستان میگوید باید بستری شود تا پای او را جراحی و پیچ و مهره کنند. دوست من به پیشنهاد پدرش که همسایهی آقا مهربان بوده، با همان وضعیت و با عصا، به دیدار مهربان میآید و خواهش میکند که به او کمک کند. آقا مهربان گویا به آن جوان و خانوادهاش میگوید این جااندازی استخوان و شکستهبندی را به شرطی انجام میدهد که تا شش هفته پا در تختهبند بماند و به هیچوجه تکان نخورد و خود شخص هم تا چند هفته روی آن پا راه نرود. پس از این قرارومدار، مهربان شروع به جا انداختن استخوانهای شکسته میکند. مدتی پس از این ماجرا در اوایل دههی پنجاه که من با این دانشآموز پیشین فیروزبهرام (مهندس فریدون کادمی)، آشنا و دوست شده بودم؛ ما با هم در تیم منتخب زرتشتیان فوتبال بازی میکردیم و او با همین پایی که بازسازی شده بود، خیلی بیشتر از من میدوید و بهتر بازی میکرد. مهربان واقعاً در شکستهبندی یک استاد کمنظیر بود و حیف شد که این هنر را دیگر کسی خریدار نبود تا یاد بگیرد. خود من هم، به عنوان مثال، بیشتر به دنبال تدریس و آموزش و ادامه تحصیل و این گونه علاقههایی بودم تا یادگیری شکستهبندی.
یکی دیگر از ویژگیهای ارزشمند مهربان، توانایی او در نقل قصههای قدیمی بسیار جالب و شنیدنی بود. قصه و متلهای بسیاری را میدانست که ما از شنیدن آن لذت میبردیم ولی شوربختانه هیچگاه به این فکر نیافتادیم که آنها را ضبط و ثبت کنیم.
آقا مهربان در سال ١٣۶۰خورشیدی مفتخر به بازنشستگی از آموزش و پرورش شد و با همسرش؛ روانشاد گلاندام خسروی به زادگاه خود؛ یزد و روستا یا محلهی قاسمآباد بازگشت. او خانهی پدری را بازسازی کرد. در آن ساکن شد و به کار کشاورزی که بسیار دوست داشت پرداخت.
مهربان بمان فرودی پس از هفتاد و هشت سال زندگی در ۱۴ تیرماه ١٣٨۴، و به دنبال همسرش که چند سال زودتر از دنیا رفته بود، این زندگی خاکی را بدرود گفت و به سرای جاوید شتافت. روحش شاد و یادش همیشه گرامی. (مهرماه ۱۳۹۹، د.م)